نفسم حبس گلو گشته برون طوفان است
این دو روزه گذرم وه چه که بی بنیان است
با خودم عهد به بستم نفروشم دل خویش
به خریدار دلی که به عمل عریان است
غم آنرا نخورم زندگیم گشته هدر
تلخی آن بچشم ، دیده ی شب گریان است
ره نبردم به در نیکی ایام ولی
به یقین تجربه کردم تن من زندان است
ز کدامین خبر شاد شوم شاد بگو
به مکانی که حقیقت پس ابر پنهان است
گر خورد پیچش شلاق تنم باکی نیست
به زمانی که ستمکار همی سلطان است
دل به دلدار نبستم که شوم دلبسته
کار دل عاقبتش با خود آن جانان است
دل قوی دار جور و ستم بین و نگو
روزگار سیه جور و جفا پایان است